
خيانت قصه ي تلخيست كه از نامش گريزانم
برو ياري نمي خواهم كه از عشقت پشيمانم
به هر كويي گذر كردم خيانت در كنار بود
به هر گوشه نظر كردم خزاني در بهارم بود
دگر ياري نخواهم جست كه اين قصه شود تكرار
كه بار ديگر اين جسمم شود همسنگ يك مردار
چگونه برگرفتي دل از اين روح پريشان حال
گمان كردي كه خوشبختي ولي رفتي رو به زوال
اما روزي تو مي فهمي كه بي برگشت شده راهت
نوري در آسمانت نيست دگر تاريك شده ماهت
و آن موقع تو مي ماني و اين دنياي خاموشي
من با تنهايي ام شادم تو با غمها هم آغوشي....

نظرات شما عزیزان:
|